با تـشـنـگـان چـشـمـۀ احـلـی من العـسلنوشم زشربتی كه شكرها در او گم است
این سرخی غروب كه همرنگ آتش است توفان كربلاست كه سرها در او گم است
یـاقـوت و دُرصیـرفـیان را رهـا كـنـیـداشك است جوهریكه گهرها دراو گم است
هـفـتاد ودو ستـاره غـریبـانـه سوخـتـنـداین است آن شبی كه سحرها در او گم است
بـاران نــیــزه بـود و سـر شـهـسـوارهـا
جـز تـشـنـگـی نـکـرد عــلاج خـمـارهـا
جوشـید خـونم از دل و شد دیده باز، ترنشـنید كس مصیبت ازاین جانـگـدازتـر
صبـحی دمـیـد از شب عـاصی سیـاهتروز پـی شـبـی ز روز قـیـامـت درازتـر
بر نیزهها تـلاوت خـورشید، دیـدنیستقـرآن كـسی شـنـیـده از این دلـنـوازتـر؟ قرآن منم چه غم كه شود نیزه، رحل منامشب مـرا در اوج بـبـیـن سـرفـرازتـر
عشق تـوأم كـشاند بدین جـا،نه كـوفـیانمن بینـیـازم از هـمـه، تو بـی نـیازتـر
قـنـداق اصـغـر است مــرا تـیـرآخـریندر عـاشـقـی نـبــوده زمـن پـاكــبـازتـر
بـا كـاروان نـیـزه شـبی را سـحـركـنـید
باران شوید و با همه تن گـریه سر كنید
فرصت دهید گریه كند بی صدا، فـراتبا تشنگان بـگـوید از آن ماجـرا، فـرات
گـیـرم فــرات بـگـذرد از خــاك كـربـلاباور مكـن كه بگـذرد از كـربـلا، فرات
بـا چـشـم اهـل راز نگـاهـی اگـر كـنـیـددر بر گرفته مـویهكنان مشك را فـرات
چـشـم فـرات در ره او اشك بود و اشكزانگونه اشكها كه مرا هست با فرات
حـالی بهداغ تـازۀ خـود گـریـه میکـنیتا مـیرسـی به مرقـد عتبـاس،یا فـرات از بس كه تیر بود وسنان بود ونیزه بودهفـتـاد حجله بسته شد ازخیمه تا فـرات
از طـفـل آب، خـجـلت بـسـیـار میکـشم
آن یـوسـفـم كـه نــاز خـریـدار میکـشـم
بـعـد ازشـمـا به سـایۀ ما تـیـر میزدنـدزخم زبان به بـغـض گـلوگـیـر میزدنـد
پـیـشـانی تمـامیشـان داغسـجـده داشتآنان كـه خـیـمـه گـاه مـرا تـیـرمیزدنـد
این مـردمـان غـریبـه نـبـودنـد،ای پـدردیروز درركـاب تو شـمـشـیـر میزدند
غـوغـای فـتـنـه بــود كـه بـا تـیـغ آبـدارآتـش به جـان كـودك بیشیـر مـیزدنـد
مـانـدنـد در بـطـالـت اعـمـال حـج شـانمحـرم نگـشـته تیغ به تـقـصـیر میزدند
در پـنـج نـوبـتـی كه هـوا شد نمـازشـانبر عـشـق، چـارمرتبه تـكـبـیـر میزدند هم روز و شب به گرد تو بودند سینهزنهم مـاه و سال، بعد تو زنجـیـر میزدند
از حلـقهای تـشـنه، صدای اذان رسـید در آن غروب،تا كه سرت بر سنان رسید
كو خیزران كه قـافـیـهاش با دهـان كنندآن شاعران كه وصف گل ارغوان كنند
ازمـن بـه كـاتــبــان كـتـاب خــدا بـگـوتا مشق گـریه را به نی خـیـزران كـنـند
بـگـذار بی شـمـار بـمـیـرم بـهپـای یـاردر هر قدم دوباره مرا نیـمه جـان كـنـند
پیداست منظـری كه درآن روز انـتـقـامسرهای شمرو حرمله را برسـنان كنند یارب، سپاه نیزه، همه دستشان تهیست بی تـوشـهانـد وهـمرهـی كـاروان كنـند
با مـهـر من، غریب نمانـند روز مـرگآنان كه خاك مهر مرا حرز جـان كـننـد
با پـای ســر، تــمـامــی شـب، راه آمـدم
تــنــهــایـیام نــبــود،كـه بـا مــاه آمــدم
ای زلف خون فشان توأم لـیـلـة الـبـراتوقت نـماز شب شـده، حیَّ عـلیالصلاة
از منـظـر بلنـد، ببین صف کـشـیـدهانـدپـشـت ســـرت تـمـامـی ذرّات کـائـنـات
خود جاری وضوست،ولی درنمازعشقاز مشک های تشنه وضو میکند فرات
توفان خون وزیده،سرِکیست زیرتشتخـاک تونـوح حـادثه را میدهـد نجـات
بین دو نهر،خضر شهادت به جستجوستتا آب نـوشـد از لبت، ای چـشـمۀ حیات
ما را حیات لم یزلی، جُز رخ تـو نیستما بیتو چـشم بسته و ماتیم و درمَمات
عشقت نشاند، باز به دریـای خـون،مرا وقت است تیغت آورد از خود،برون،مرا
از دست رفـته دین شـمـا، دین بـیاورید!خـیزید،مرهم از پی تـسـكـین بـیـاورید!
دست خداست،این كه شكسـتـید بیـعـتشدستی خـدای گـونـه تر از این بیاوریـد!
وقـت غـروب آمده،سـرهـای تـشـنـه رااز نـیـزههـای بر شده، پـائـیـن بیاوریـد!
امـشـب برای خـاطـرطـفـل سهسـالـهامیك سیـنـهریـز، خـوشۀ پـروین بیاورید!
گودال، تـیـغ كند، سـنـانهای بیشـمـاریك ریـگـزار،سـفـرۀ چـرمـین بیـاورید! سرها ورق ورق،همه قرآن سرمدیست!فـالـی زنـیـد و سـورۀ یـاسـیـن بیاوریـد!
خـاتـم سوی مدینه بگو بینـگـین بـرند!
دست بـریـده، جـانب ام الـبـنـیـن بـرنـد!
خـون میرود هـنـوز ز چـشـم تـر شـماخـرمن زده ست مـاه، به گـرد سـر شما
آن زخم های شعله فشان،هفـت اخـترندیا زخـم هـای نـعـش علـی اكـبـر شـمـا؟
آن كـهـكـشـان شعلهور راه شیـریاستیـا روشـنــانِ خـون علی اصـغـرشـمـا؟
دیـــوان كـوفـــه ازپـی تــاراج آمــدنـدگـم شـد نــگــیـن آبـی انـگـشــتـر شــمـا
از مـكـه و مـدیـنـه،نـشان داشت كـربلاگل داد (نور) و (واقعه ) درحنجر شما با زخم خویش، بوسه به محراب میزدید زان پـیـشـتر كه نـیـزه شود مـنـبرشـمـا
گاهی به غـمزه، یاد زاصحـاب میکنی
بر نـیـزه،شرح سـورۀ احـزاب میکـنی
در مشك تشـنه،جرعۀ آبی هـنوز هستاما به خـیـمـههـا بـرسـد با كـدام دسـت؟
برخـاست با تـلاوت خـون،بانگ یا اخاوقتی «كنار درك تو، كوه از كمر شكست«
تیری زدند وساقی مستان زدست رفت سنگی زدند و كوزۀ لب تشنگان شكست!
شد شـعـلههای الـعـطـش تـشـنگـان،بلندباران تـیـر آمـد و بر چـشـم ها نـشـست تا گوش دل شنید، صدای (الست) دوستسـر شد(بـلـی)ی تـشنه لـبانِ می الـست
نـاگــاه بـانـگ ســـاقـیاول بــلــنـد شــدپیـمـانـه پر كـنـیـد، هلا عـاشـقـان مست
باران می گـرفت و سبـوها كه پرشـدند در موج تشنگی، چه صدفها كه دُر شدند باران می گرفته،به ساغرچه حاجت است؟دیگر به آب زمزم وكوثرچه حاجت است؟
آوازۀ شـفــاعــت مـا، رســتـخــیــز شـددرما قیامتیست، به محشرچه حاجت است؟
كی اعتنا به نـیـزه وشـمـشـیـر میکنیم؟ ما كشتۀ توأیم،به خنجر چه حاجت است؟
بی سر دوبـاره میگـذریم ازپل صراطتا ما بر آن سریم،به این سرچه حاجت است؟
بــسـیـار آمــدنــد و فـــراوان،نـیـامـدنـدمن لشكرم خداست، به لشكر چه حاجت است؟ بنشین به پای منبر من،نوحه خوان،بخوان!تا نیزهها به پاست،به منبرچه حاجت است؟
در خـلـوت نـمـاز، چو تحت الحَـنَك كنم
راز غــدیــر گـویـم و شــرح فـدك كـنـم
از شرق نیزه،مهر درخشان برآمدهستوز حلق تشنه، سورۀ قرآن بر آمده ست
موج تـنـور پیرزنی نیست این خـروشطوفانی از سـمـاع شهـیدان بر آمدهست
این كاروان تشنه،ز هر جا گذشته استصد جویبار، چشمۀ حـیوان بر آمدهست
باور نمیکنی اگر،از خـیـزران بـپـرسكآیات نـور،از لب و دندان بر آمدهست
انگشت ما گـواه شهادت كـه روزمرگانگشـتری زدست شهـیدان در آمدهست
راه حـــجــاز مــیگـذرد از دل عـــراقاز دشت نیـزه،خار مغیلان بر آمدهست
چون شب رسید،سـر به بـیابان گذاشتیم
جان را كـنـار شـام غـریـبـان گـذاشـتـیم
گـودال قـتـلگـاه، پـر از بـوی سـیب بودتنها تر از مـسـیـح،كسی برصلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیبسـرخاول سری كه رفت به كوفه،حبیب بود!
مـكـتـوب میرسید فـراوان، ولـی دریـغخطش تمام، كوفی و مهرش فـریب بود
اما حـبـیـب،رنگ خـدا داشـت نامـهاشاما حبیب، جوهرش« امن یجـیب»بود
یك دشت،سیب سرخ،بهچیدن رسیده بود
باغ شـهـادتش،به رسـیـدن رسـیـده بـود
تو پیش روی،و پشت سرت آفتاب و ماهآن یـوسفیكه تـشنه بـرون آمدی زچـاه
جسم تو درعراق و سرت رهسپار شامبرگـشـتـهای ومینگـری سـوی قـتـلگاه
امشب،شبیست از همه شبها سـیاهترتـنـهاتـر از همیـشـهام ای شـاه بیسپـاه
با طـعـن نـیـزهها به اسـیـری نـمیرویمتـنهـا اسـیـر چـشـم شـمـائـیـم،یك نگـاه! امشب به نوحه خوانیات ازهوش رفتهام از تــــار وای وایــــم و از پـــــود آه آه
بگـذار شـام،جـامـۀ شـادی بـه تـن كـنـدشب با غـم تو كرده به تن،جـامۀ سـیاه!
بـگـذار آبـی ازعـطـشت نـوشـد آفـتـاب
پـیــراهـن غـریب تـورا پـوشـد آفــتـاب
قربان آن نی یی كه دمندش سحر،مـدامقربان آن می یی كه دهندش علیالـدوام
قربان آن پری كه رساند تورا به عرشقـربان آن سریكه سجـودش شود قـیـام هنگامۀ برون شدن از خویش،چون حسینراهی بـرو كه بگـذرد از مسجـدالحـرام
این خطی از حكایت مستان كـربلاست:ساقی فتاد، باده نگون شد،شكـست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت،دوچـشم مایك الامان ز كـوفه وصد الامـان زشام
اشكم تمام گشت ونشدگـریهام خـمـوشمجلس به سر رسید ونشد روضهام تمام
با كـاروان نـیــزه به دنــبـال، مـیرویـم
در مـنـزل نـخـست تو از حـال میرویم